۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

آشغالانس

اون هفته ساعت 3 و نیم نصفه شب از اصفهان رسیدم قزوین با کلی مخ زنی راننده اتوبوس رو راضی کردم که جای همیشگی منو پیاده کنه وگرنه میخواست همون اول کمربندی بندازدم پایین.آخه اتوبوس زنجان بود می خواست یه راست بندازه اتوبان بره.خلاصه داستان از اینجا شروع شد که از ساعت 3 و نیم تا ساعت 4 کنار خیابون وایسادم و هیچی ماشین نیومد.133 هم زنگ زدم گفت ماشین نداریم.دیگه داشتم نا امید میشدم یهو یه خاور اومد زد سر ترمز گفت کجا میری؟بیا برسونمت.از خوشحالی داشتم بال در میاوردم پریدم بالا.گفتم طرف هونم بخواد به رسوندن من این وقت شب میا رزه.خلاصه یه 50 متری که رفت بوی سگی که تو ماشین بود منو بخودم آورد.یه نگاه دقیق به دور و برم انداختم دیدم ماشین حمل زباله هست.نمی خوام بگم همچین آدمای مهربونی داریم تو شهر ها.میخوام بگم تا سر کوچمون همچین سیخ تو ماشین نشستم که بدنم کمترین سطح تماس رو با صندلی ماشین داشته باشه.سر کوچه که پیاده شدم کمرم تیر کشید.نفس عمیق که کشیدم سرم هم یه دینگی زد.
خلاصه سر درد ندم دیگه خیلی خوش گذشت آقا خیلی...